علی اسماعیل زادهقهر بودیم در حال نماز خوندن بود
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اونور نشسته بودم
کتاب شعرشو برداشت و با یه لحن خیلی ارومی شروع کرد به خوندن
ولی من باز باهاش قهر بودم
کتاب و گذاشت کنارو بهم نگاه کرد و گفت
غزل تمام نمازش تمام دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد
باز هم بهش نگاه نکردم.................
اینبار ازم پرسید عاشقمی؟؟؟سکوت کردم
گفت عاشقم نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هر لحظه ابم میکند
دوباره با لبخند پرسید عاشقمی مگه نه
گفتم::نه................
گفت لبت نه گوید و پیداست دلت می گوید اری
که این سان دشمنی یعنی خیلی دوسم داری
زدم زیر خنده .............روبروش نشستم.........
دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقد ارامش بخشه
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم
خدارو شکر که هستی.............