بیمارستان روانی

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان‏های روانی رفتیم.  

بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک  

ماشین دست به یقه بودند.  


چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند 

 و بستگان همدیگر را مورد لطف  

قرار  می‏دارند

وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام  

و پردرخت. بیماران روی نیمکت‏ها نشسته بودند  

و با ملاقات کنندگان گفت‏وگو می‏کردند.

بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت:  

من می‏روم روی نیمکت دیگری می‏نشینم که شما  

راحت‏تر بتوانید صحبت کنید.


پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را  

نگاه می‏کرد

 و نگران بود که زیر پا له شود. 

 
آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش  

گذاشت تا پروازکندو برود.

ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی  

این‏ور دیوار است  یا آن‏ور دیوار.

ﻭﺻﯿﺖ


        ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ  

          ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ. 


        1.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭش.
        2.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ .
        3.ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ  

!ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ 

 ﭘﺲ ﺑﻪﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪﺧﺎﻧﻪ  

ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ.ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ 

 ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ . 

ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪﮔﻔﺖ:ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!ﺩﺭ  

ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ.و میخواستﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ  

ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭ شروع هم كرد و اتفاقاً معتاد قابلى هم شد   

و...... خراب کرد ........داستان ما  رو رفت

ببخشید تمامی دوستان فقط یه داستان کوتاه است برای خنده

 

 

 سه تا رفيق اصفهوني و شيرازي و مشهدي با هم ميرن رستوران ولي بدون يه قرون پول .

هر کدومشون يه جايي ميشينن و يه دل سير غذا ميخورن و اول اصفهونيه ميره

 پاي صندوق و ميگه : ممنون غذاي خوبي بود اين بقيه پول مارو بدين بريم

 

صندوقدار : کدوم بقيه آقا ؟ شما که پولي پرداخت نکردي!

اصفهونيه ميگه يعني چي آقا خودت گفتي الان خورد ندارم بعد از صرف غذا بهتون ميدم

 خلاصه از اون اصرار از اين انکار که شيرازيه پا ميشه...

و رو به صندوقدار ميگه : آقا راست ميگن ديگه ، منم شاهدم وقتي من ميزمو حساب کردم

 ايشون هم حضور داشتن و يادمه که بهش گفتين بقيه پولتونو بعدا ميدم.

صندوقداره از کوره در رفت و گفت : شما چي ميگي آقا ، شما هم حساب نکردي!

بحث داشت بالا ميگرفت که ديدن مشهديه نشسته وسط سالن و هي ميزنه توي سرش

ملت جمع شدن دورش و گفتن چي شده ؟

مشهديه گفت : يَره! با اي اوضاع، حتما مِخِه بگه مُويَم پول نِدادُم 

داستانی اموزنده

دو مرد هر دو به شدت بیمار بودند در یک اتاق دو تخته در بیمارستان بستری بودند یکی دراین روی اتاق و دیگری در ان طرف اتاق یکی از آن دو اجازه داشت که روزی یک ساعت بعد از ظهر روی تخت به حالت نشسته در اید تا به تخلیه مایع از روده هایش کمک شود مرد دیگر باید در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت

آنها هر روز با هم صحبت می کردند در مورد خاطراتشان و یکی از ان ها که می توانست بنشیند کنار پنجره می توانست هر روز بعد ظهر مردی که کنار پنجره بود بنشیند و چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش تعریف می کرد و آن یکی مرد به عشق ان یکساعت و شنیدن حرف های دوستش سپری می کرد

یک روز صبح وقتی پرستار برای دادن دارو ها وارد اتاق شد با جسم بیجان مردی که کنار پنجره بود مواجعه شد در خواب به ارامی در گذشت بود پرستار ناراحت شد به همکارانش گفت او را از اتاق بیرون ببرند

مرد دیگر از پرستار خواست ان را کنار پنجره ببرد مرد با وجود درد زیاد به اهستگی تنه اش را روی اونجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به بیرون بکند اما چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود مرد پرستار را صدا زد و گفت چه چیزی باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون پنجره برای او تعریف کند

پرستار گفت :  آن مرد نابینا بوده حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند

 پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دلگرم و امیدوار نگاه دارد .

هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم دو برابر می گردد .

جالبه

  

فامیل دور: یه فامیل لیوان شیر بده میخوام بدم بچم

عزیزم: باشه چشم، فقط شیرش کم چرب باشه یا پر چرب؟

فامیل دور: کم چرب باشه

عزیزم: گرم باشه یا سرد؟ فامیل دور: سرد باشه!

عزیزم: محلی باشه یا استریلیزه؟ فامیل دور: استریلیزه!

عزیزم: الان میارم! ... راستی تو لیوان باشه یا پاکت خود شیر رو بیارم؟

فامیل دور: تو لیوان باشه! عزیزم: لیوانش استیل باشه یا شیشه ای؟

فامیل دور: شیشه ای باشه! عزیزم: لیوان شیشه ای پاچه گشاد باشه یا راسته باشه؟

فامیل دور: راسته باشه! عزیزم: بشقاب بذارم زیر لیوان یا نذارم؟

فامیل دور: ایییییییییییییییی بابا چه گیری کردیما، نخواستیم نخواستیم! زهر مار بخوره

بچه ام،کشتی ما رو!!! عزیزم: زهر مار زنگی یا جعفری؟

 

داستانی اموزنده

 

 

> صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود >

با خودش گفت:


> "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "

و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!


> > >فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود >"

هیییم! امروز فرق> وسط باز میکنم"

 این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت >... >پس فردای اون روز


> تنها یک تار مو رو سرش بود >"اوکی امروز دم اسبی میبندم"

 همین کار رو کرد و> خیلی بهش میومد ! > >

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! >فریاد زد


> >ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > >
>
> همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه >


> ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش

اول به من جواب بدین

به نظرت سال ۹۳ چه اتفاقی برات می افته ؟ از ۱تا ۱۰ یک عدد بگو تا جوابو واست بفرستم  عجله کن

 

 

سلام دوستان عزیزجواب لطفا به من بگین براتون درست اومده یا نه؟

 

۱) پر از شادی                                         ۷)بچه دار

۲) مسافرت زیاد                                       ۸)تغییری نمی کنی

۳)ازدواج                                                  ۹) پر از پول

۴) موفقیت کاری                                       ۱۰) تنهایی

۵)با عشققم

۶) پر از سورپرایز 

 

         

خبره تازه

 

در ادامه تیمی از کارآگاهان در محل جنایت حاضر شده و در جریان بررسی ها متوجهه شدن قربانیان مرد 65 ساله و همسر 61 ساله او هستند که با ضربه های چاقو به قتل رسیده اند

رییس پلیس آگاهی استان مازندران خاطرنشان کرد: با کشف این سرنخ ها تحقیقات از مرد جوان آغاز و او سرانجام لب به اعتراف گشود و گفت: پدرم چندین مغازه را به نام من کرده بود و عواید اجاره این مغازه ه به حساب من واریز می شد. او در سند محضری تاکید کرده بود این مغازه ها پس از مرگ او و مادرم به من برسد به همین خاطر با همسرم تصمیم گرفتیم پدر و مادرم را بکشیم تا زودتر به ارثیه خود برسم. روز حادثه به بهانه عیادت به خانه پدر و مادرم رفته و دست و پای آنها را با چسب بستیم بعد هم با همدستی همسرم آنها را با ضربات چاقو به قتل رساندیم.

 

ساده که باشي ...

 

ساده که میشوی

همه چیز خوب میشه

خودت

غمت

مشکلت

غصه ات

هوای شهرت

آدمهای اطرافت

حتی دشمنت

یک آدم ساده که باشی

برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست

که قیمت تویوتا لندکروز چند است

فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد

مهم نیست

نیاوران کجاست

شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه

کدام حوالی اند

رستوران چینی ها

گرانترین غذایش چیست

ساده که باشی

همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود

همیشه لبخند بر لب داری

بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی

زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی

آدم برفی که درست میکنی

شال گردنت را به او میبخشی

ساده که باشی

همین که بدانی بربری و لواش چند است

کفایت میکند

نیازی به غذای چینی نیست

آبگوشت هم خوب است 
ساده که باشی

آدمهای ساده را دوست داری که

بوی ناب آدم میدهند

 

 

داستان  اموزنده حتما بخونید

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل

 خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک

 سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار

 میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی

 دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک

 لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.

 برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و

 آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ.

 مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می

 دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از

 شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک

 خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به

 خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده

 بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی

 گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری

 منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن

 فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید،

 برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت.

 مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای

 نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با

بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز

 صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت

 صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به

چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا

 دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی

 برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش

یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست

 بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد